از این دنیا هراسانم
که هم نوع خود
من را بیزار میکند ز جان خود
چو وقت طلایش را
ب خوشنودی خویش نمیزارد
آن را برای ناکامی من میگذارد
دیگر حرفی نیست
ز این مردم بیزارم خدایا ، چرا مظلوم را دچار گرفتاری میکنی
از این همه حیله گر که برای هیچ و پوچ میجنگند
چرا سیاهی دل آنهارا بر سرنوشت و نقدیر من میزنی
چگونه با فریاد میخندند از ته دل به عمق گرفتاری من
این خنده بی رحم و غیر خلق را بگیر از هم نوع من
این شعر رو با گریه نوشتم خیلی گرفتارم خدایا از هیچکس گله ندارم
فدا سرت داداش تو ای دنیا هیچی ارزش این همه غم و نداره میدونم سخته ضرر کردن واسه همه اینجوره خودت و نباز و امید داشته باش این چنین نبوده و این چنین نخواهد ماند فقط به بد و خوبش شکرکن بهت آرامش میده امتحان کن نتیجشو میبینی
موفق باشی و ایشالا ی روز بیام پیامت و از رو خوشحالی بخونم